-
اگر... اگر... اگر
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 11:14
اگر دروغ رنگ داشت؛ هر روز شاید؛ ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛ عاشقان سکوت شب را ویران میکردند اگر براستی خواستن توانستن بود؛ محال نبود وصال ! و عاشقان که همیشه خواهانند؛ همیشه میتوانستند تنها نباشند اگر گناه وزن داشت؛ هیچ کس را توان آن نبود که قدمی...
-
خون گریه....
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 18:36
دیگر خروس هـــــا با مرغ ها ودیگر پرندگان به توافق رسیده اند .. خروس ها قوانین ِ روزمره شــــــــــــان را زیر پا گذارده اند ... بی موقع آواز سر میدهند ... همیشـــــــــه دارند به یکدیگر حمله میکنند ... شاید... شاید از خون ِ آدمیــــــــــان خورده اند ....!! ا ز خون ِ آدمیان ِ ساکت وآرام .... خون خوار و وحشی ... دوست...
-
وعـده ی پــوچ
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 15:21
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده...
-
سکوت
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 14:52
ســـــــــــــــــاکت که می مانی، میگذارند به حساب جواب نداشتنت! عـــــــــــــــــــمراً بفهمند داری جان میکنی تا... حرمـــتـــــــــهـا را نگه داری!
-
خودت را جای من بگذار
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 14:51
پیش از آنکه درباره ی زندگی، گذشته و شخصیت من قضاوت کنی… خودت را جای من بگذار از مسیری که من گذشته ام عبور کن… با غصه ها... تردیدها... ترسها دردها و خنده هایم زندگی کن… یادت باشد هرکسی سرگزشتی دارد، هرگاه به جای من زندگی کردی، آنگاه می توانی درباره ی من قضاوت کنی…
-
نصیحت چارلی چاپلین به دخترش
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 14:50
چارلی چاپلین به دخترش گفت : . . . . . . تا قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریانت را نشانش نده هیچگاه چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمیفهمد گریان مکن قلبت را خالی نگاه دار و اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی فقط یک نفر باشد. به او بگو تورا بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم زیرا به خدا اعتقاد دارم و به تو...
-
آهای...
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 14:49
انقدر مرا سرد کرد از خودش.... از عشق.... که حالا به جای دل بستن یخ بسته ام آهای!!!!!! روی احساسم پانگذارید.... لیز میخورید
-
محشر
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 14:17
محشر پر از هیاهو بود و زن در اضطراب. بی مقدمه فریاد کشید: خدایا! خودت مرا زیبا آفریدی ، خودت مرا آراستی و جلوه دادی، همین ها بود که دام زندگی ام شد... حرفش تمام نشده بود که مریم را آوردند؛ مریم مقدس. تا نگاهش کرد، از زیبایی اش مبهوت شد و از عفّتش غرق در خجالت. دیگر حرفی برای گفتن نداشت...