-
درد....
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 19:49
اگر درد داری... تحمل کن... روی هم که تلنبار شد... دیگر نمیفهمی کدام درد از کجاست...! کم کم خودش بی حس میشود...!
-
به بهانه شهادت شهید مصطفی احمدی روشن
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 14:36
تفنگ های پر برای شلیک به مغزهای پر ساخته شده اند! و مغزهای خالی برای پر کردن این تفنگها. . . . یادش گرامی وراهش پ ُر رهرو باد ....
-
سکوت نوشت...
شنبه 16 دیماه سال 1391 20:29
تا می خواهم حرف بزنم می بینم نگفتن چقدر بهتر است از گفتن وقتی نباید گفت بگذار سکوت کنم غرق شدم بین این حس دیگر حتی به تو هم امیدی ندارم خدا به داد برسد امشب را چه بر سر این جملات خواهم آورد حتی حوصله ای برایم نمانده که شاعرانه ردیفشان کنم کنار هم دستم فقط برای نوشتن دراز شد سمت قلمم حالم چقدر آرام تر است انگار بغض من...
-
گناه....
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 10:33
تصمیمش رو گرفته بود ... ولی قبل از اینکه تصمیمش رو عملی کنه ؛ کبریتی زد ، صدای روشن شدن گوشش ، و بوی گوگرد مشامش رو پر کرد ... در افکار خودش بود که نگاهش بر چوب کبریت لاغر اندامی لغزید که آتش ا ز سرش به جونش افتاده بود و هر لحظه به انگشتهاش نزدیک می شد ... به خودش گفت مشکلی نیست و تکرار کرد : من مقاومت می کنم ......
-
اسم....فامیل...
یکشنبه 3 دیماه سال 1391 10:01
اسم از ... راستی اول اسم تو شبیه اول اسم آن کودکِ بازیگوش نبود که در آن ظهر گرم عرق ریزان لیسک نارنجی اش را لیس می زد؟ فامیل از ... چه فرقی دارد تو هم نام کدام پدر باشی یا از نسل به جا مانده از کدام استخوان آن گاه که تو نزدیک ترین مَن به مَنی ! شهر از ... تمام کن این بازی را شهر من و تو آنجاییست که زیر سقف یک آسمان...
-
یلدا ...!!!
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1391 09:58
یک لحظه ی دیر آمدن صبح زمستان باعث شده یلدا همه بیدار بمانیم ده قرن نیامد پسر فاطمه اما شد ثانیه ای تشنه دیدار بمانیم؟!! یاصاحب الزمان...
-
پاییز می شوم
سهشنبه 21 آذرماه سال 1391 20:48
پاییز می شوم در نگاه تو وقتی آشنا نیست نگاهم برایت پاییز می شوم در حس خود وقتی آشنا نیست این حس حتی برای خودم ! پاییز می شوم در این برگ ریزانِ حس های آشنا ! و بارانی در این برهوت بی حسی ! من بی تو ، خود پاییزم زاده بهار ... حوالی پاییز ! تو بی من پاییز را چگونه حس می کنی؟ پاییز می شوم اما فرو نخواهم ریخت هنوز آنقدر...
-
با تو میگویم حرف هایم را.....
جمعه 17 آذرماه سال 1391 12:05
خدایا........ با تو می گویم حرفهایم را... دلتنگیهای وجودم را... و آشفتگیهای درونم را.... خدایا........ قلب مترسک تنها را دریاب... می دانم همین نزدیکیهای تو! و من بی فرجام چنان دورم از تو که گاهی نامت را نمی دانم! که نشانی ات را از هر که پرسیدم خود آواره دیارت بود! خدایا....... از من مپرس که پاسخی ندارم جز شرمندگی......
-
حکایت من...
جمعه 10 آذرماه سال 1391 12:44
حکایت من،حکایت کسی است که عاشق دریا بود، اما قایق نداشت دلباخته سفر بود، اما همسفر نداشت حکایت من،حکایت کسی است که زجر کشید، اما زجه نزد زخم داشت و ننالید گریه کرد ،اما اشک نریخت حکایت من،حکایت کسی است که پر از فریاد بود،اما سکوت کرد تا کسی نفهمد غمش چه بود....
-
بابا جان داد...
سهشنبه 7 آذرماه سال 1391 15:02
کودک رو به پدرش کرد ... صداش به سختی شنیده میشد ... - بابا ... دیگه خسته شدم ... میخوام برگردم خونه ... تو منو میبری آره؟ پدر لبخند تلخی زد ... دستهای پسرش رو تو دستش گرفت ... - همین روزا پسرم ... خیلی زود ... بهت قول میدم ... روشو برگردوند تا پسرش قطره اشکی که از چشمش جاری شد رو نبینه ... به سمت در رفت ... ولی لحظه...
-
السلام علیک یا اباعبدالله
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 18:53
خدایا شرح غم خواندن چه سخت است ز داغ لاله پژمردن چه سخت است نمیدانی که با دست بریده زپشت اسب افتادن چه سخت است اگر تیری درون چشم باشد نمیدانی زمین خوردن چه سخت است نمیدانی که با چشمان خونین جمال فاطمه دیدن چه سخت است کنار علقمه با مشک خالی ببین شرمنده گردیدن چه سخت است
-
اللهم عجل لولیک الفرج و جعلنا من انصاره و اعوانه
جمعه 26 آبانماه سال 1391 12:47
من از اشکی که می ریزد ز چشم یار می ترسم از آن روزی که اربابم شود بیمار می ترسم همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس من از خوابیدن منجی درون غار می ترسم رها کن صحبت یقوب و کوری و غم فرزند من از گرداند ن یوسف سر بازار می ترسم همه گویند این جمعه بیا، اما درنگی کن از اینکه باز عاشورا شود تکرار می ترسم شده کار حبیب من سحرها...
-
خسته ام به وسعت تاریخ!
پنجشنبه 25 آبانماه سال 1391 16:14
خسته ام تمام کوه های پا بر جای تاریخ که فرهاد آن ها را نکند بر روی دوشم سنگینی می کنند چشم به راه هیچ مسافری نیستم اما ... دروغ نوشتن را من وارد این متن نکردم چشم به راهم انتظار فعلی است که هیچگاه به فاعلش نرسید ! من تمام صفات را از برم اما حس امروز مرا هیچ صفتی کامل نمی کند هنوز خالی ماندم در ابتدای جمله ام و چشم به...
-
بی صدا شکستم...
چهارشنبه 24 آبانماه سال 1391 09:33
بـــرای بـــعضی دردها... نـــه می توان گریــــه کرد ، نــــه مـی توان فریـــــــــاد زد ... ! بــــرای بـــــــــــعضی دردها ... فـــــقط می توان نــگاه کرد و بی صدا ، شـــــــــ ـــــکـــــــــــ ـــــــــــســـــــ ــــــــــت ... !!!
-
هِی مسافر!
یکشنبه 21 آبانماه سال 1391 20:52
هِی مسافر! پایت را از روی حنجره ام بردار! هر چقدر خودم را به در و دیوار این قفس هم بکوبم بغض نفس گیرم فریاد نمی شود... دلتنگی مزمِن آخرش می رسد به خفقان مدام! خیالت تخت! هیچ کس نمی فهمد دوری ات با دلم چه کرده...
-
....
شنبه 20 آبانماه سال 1391 10:31
چقدر درد داره بغض هایی که شکسته نمیشه چقدر سمیه حرفایی که باید بزنی اما تو راه گلوت خفه میشه چقدر بده اینکه بقیه نفهمن چی میگی انگار که از یه سیاره دیگه اومدی... شاید واسه همین بود که تنها کسی که تونست عاشقم کنه شازده کوچولو بود....
-
بخند...
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1391 15:24
بخند حتی اگر لبهایت انحنای خندیدن رابلد نیستند حتی اگر لبخندت ژست خشک وتانخورده ی آدم بزرگ ها رابهم بزند بخند حتی اگر لبخندت را لای پوشالی ترین دلیل بپیچند حتی اگرلبخندت لای هزارخاطره خاک بخورد بخند حتی اگر اناربه ماه چشمانت به انتظار ریزش باشد حتی اگر سیب سرخ نگاهت دچارکرم های حسرت شده است بخند حتی اگربغض های آجری...
-
دلـم گـرفته است ...
دوشنبه 15 آبانماه سال 1391 15:08
دلـم گـرفته است ... نه اینـکه کسی کاری کرده باشد ، نه ... من آنقدر آدم گریز شده ام که کسی کارش به اطراف من هم نمی رسد... دلم گرفتـه است که آنچه هستم را نمی فهمند ... و آنچه هستند را میپذیرم ... و دنیـا هم به رویش نمی آورد این تنـاقض را ...
-
مرهم...
شنبه 13 آبانماه سال 1391 13:04
خدایــــــــــا دلم مرهمی می خواهد از جنس ِ خـــــــــــــــودت نزدیــــــــــــــک بی خطـــــــــر بخشنـــ ـــــــده بی منّــــــــــت ...
-
اللهم عجل لولیک الفرج
جمعه 12 آبانماه سال 1391 12:01
بازی قایم موشک رو تو بچگی یادتون میاد؛ چشم میذاشتیم و میشمردیم تا پنجاه ... 50-49-48-47 ،بیام؟ اومدما.... و میرفتیم دوستی رو که پنهان شده پیدا میکردیم ... باید همه جا رو میگشتیم . بزرگ شدیم و کودکی هامون فراموشمون شده گویا!! که هنوز یه دوست غایب از نظر داریم ... دوستی که به زبون میگیم دوستش داریم و میخوایم پیداش کنیم...
-
خـــدایـا ...
چهارشنبه 10 آبانماه سال 1391 18:12
خـــدایـا هـــمه از تـــــــو مـی خـواهنـد بـدهـــــــی ، من از تــــــــو مـی خـواهـم ، بــــــــــگیـری !!! خـــــــــــــدایـا ایـن هـــــــمه حـس دلـــتنـگی را از مـن بــــــــــــگیر
-
اینجا زمین است.....
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 16:51
اینجا زمین است..... ساعت به وقت انسانیت خواب است!! دل عجب موجود سخت جانی ست!! هزار بار تنگ می شود، می شکند، می میرد، و باز هم می تپد!
-
کم آورده ام...
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 23:09
همیشه نمی شود زد به بی خیالی و گفت: تنهـــــــــــا امده ام ٬ تنهـــــــا می روم... یک وقت هایی شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای... کم می آوری دل ، وامانده ات یک نفر را می خواهد!
-
درد...
شنبه 6 آبانماه سال 1391 12:45
نشسته ام ته چاهی عمیق که نه آبی دارد برای زندگی نه امیدی ریسمان می اندازد برای نجات؛ سرد، سرمازده ، زیر آوار دردهایی که گاه به گاه از دیواره ها هوار بی حسی ِتنم می شود، چشم می بندم به این خیال، که بسته بودن عادت همیشگیش شود...
-
حرف ها....
جمعه 5 آبانماه سال 1391 22:05
حرفها سه دسته اند : دسته اول : گفتنی ها ، دسته دوم : نوشتنی ها ، و دسته سوم : قورت دادنی ها و خوردنی ها و دم بر نیاوردنی ها.... دو تای اول سبک ات می کنند، سومی سنگینت ...
-
کودکانه...
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 16:17
کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود کاش قلبها در چهره بود اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که...
-
پر از احساســــــم....
شنبه 29 مهرماه سال 1391 11:17
گریــــه شـــاید زبـــان ضـــعـف بـاشــ ــد شــاید خیلــی کـودکانـــ ــه شــاید بـی غـرور... امــا هــر وقـت گونه هایـم خیــس می شود مـی فـــهـمـــــم ؛ نــه ضعیفـم !!! نــه یـک کودکـم !!! بلکه پر از احساســــــم....
-
اعتماد
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1391 21:49
و عجیب است که پس از گذشت یک دقیقه به پزشکی اعتماد می کنیم ، بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبرداری ! بعد از چند روز به دوستی ، بعد از چند ماه به همکاری ، بعد از چند سال به همسایه ای ... اما بعد از یک عمر به خدا اعتماد نمی کنیم !
-
تلنگر...
سهشنبه 25 مهرماه سال 1391 13:15
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده ی خدا را نادیده می گیری، می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان بلند می...
-
روز جهانی عصای سفید
دوشنبه 24 مهرماه سال 1391 16:39
یاد ندارم تا کنون نابینایی به من تنه زده باشد! اما هرگاه تنم به مردم نادان خورد، گفتند : مگه کوری؟!